صنعت پنهانم آرزوست

چشم هایم از زور خستگی ، از زور مطالعه می سوزد. گردنم از زور نیروی ایستای وارد بر تکیه گاه بدنم درد می کند. ولی خوابم نمی برد. ذهنم آرام نیست. قلبم منظم نمیتپد. انگار یه چیزی توش گیر کرده. گلومو میگم. بغض نیست ، درد نیست، فریاد نیست ، یه پاسخه کوتاهه، یه صبر بی موقع ست. یه بخشش بی جاست. نیاز به راه رفتن دارم. ولی راهی نیست. اهمیتی نداره. بی غصه خواهم زیست...



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:


تگ » ×